باغ ۲ ۱۶ام ۷۵ بیت
گفتار در بیان فرستادن عمر سعد، حجر احجار را با سیصد سوار به جنگ جناب زهير و شهادت آن نامدار پس از نبرد بسیار
عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بیت ۱
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پردلان را به زیر
بیت ۲
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
بیت ۳
چنان بر فَرازم سرت با کلاه
که بر میل ترکت زند بوسه ماه
بیت ۴
بدو حجر گفتا که آهو برَم
کجا چیره گردد به شیر دژَم
بیت ۵
در آنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشّهی لنگ تاب آورد
بیت ۶
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بر درخشد سَنانش چو برق
بیت ۷
به جنگ اندر است اژدهایی دلیر
به بازیچه خوارَد بناگوش شیر
بیت ۸
یکی جان شِکر تیغ پر جوهر است
سرِ سرکشانِ اسد گوهر است
بیت ۹
من و رزم مردی که در کارزار
برابر بود با سواری هزار
بیت ۱۰
نشیند خردمند بر پشت ابر
و یا پا نهد کس به یال هژبر
بیت ۱۱
مرا رزم دریایِ آتش مخواه
میان دلیران مکن روسیاه
بیت ۱۲
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راهِ بهانه همی
بیت ۱۳
به جز تو هم آورد این نامدار
نبینم درین لشکر بیشمار
بیت ۱۴
بدو حجر گفتا چو جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
بیت ۱۵
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
بیت ۱۶
سه بهره شوند آن سواران کهین
به هر گوشه صد مرد سازد کمین
بیت ۱۷
اگر چیره گردید آن تیغ زن
گریزم به سوی کمینگاه من
بیت ۱۸
نخستین کمینگاه و آن صد سوار
بگیرند گرد یلِ نیزه دار
بیت ۱۹
نگشتند گر چیره بر جنگجوی
بتازند صد مرد دیگر بر اوی
بیت ۲۰
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گُردان دیگر برون
بیت ۲۱
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به ننگ آورند
بیت ۲۲
وگرنه شناسم من او را به جنگ
كجا مير آرد به رزمش درنگ
بیت ۲۳
پسندید گفتار او را عمر
به کرد آنچه فرمود آن بد گهر
بیت ۲۴
دل آسوده آن دیو نيرنگ باز
برانگیخت توسن پي ترک تاز
بیت ۲۵
زهير سنان گیر فرّخ گهر
نبودش ز کار فسونگر خبر
بیت ۲۶
ستاده به میدان دهان پر ز خاک
زبان و لب از تشنگی چاك چاك
بیت ۲۷
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیر اوژَنِ نامدار
بیت ۲۸
بیا و ببين ترك تاز مرا
عِنان و رکیب دراز مرا
بیت ۲۹
بدو اینچنین گفت حیلت سِگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
بیت ۳۰
مرا با تو یارایِ پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
بیت ۳۱
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
بیت ۳۲
ز ابن زیاد از چه رخ تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
بیت ۳۳
ندانی که آن شاهِ فرمان روا
ز اسباب شاهی بود بی نوا
بیت ۳۴
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذرخواه
بیت ۳۵
چو بیند تو را سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
بیت ۳۶
زهیر دلاور بدو زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
بیت ۳۷
ازین ژاژ خوانی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبْود پسند
بیت ۳۸
بگفت این و افراشت بیمان سنان
بتابید افسونگر از وی عِنان
بیت ۳۹
بزد بر تهیگاه توسن رِکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بیت ۴۰
بدینگونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را زِ زینِ هیون
بیت ۴۱
بغلطید برخاك و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
بیت ۴۲
زهیر بن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بیت ۴۳
بَرآریدم از کام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
بیت ۴۴
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلاور سنان آختند
بیت ۴۵
بیفراشت نیزه یلِ رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
بیت ۴۶
نه بیمش ز انبوه مردان بُدی
نه آسیبی از هم نبردان بُدی
بیت ۴۷
شبث زادهی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود و بد روزگار
بیت ۴۸
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سَنان راست کرد و بدو حمله کرد
بیت ۴۹
یکی نیزه زد از پس سر بدوی
که بدْرید خَفتانِ آن نامجوی
بیت ۵۰
سرِ نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
بیت ۵۱
عِنان را بپیچید سوی سوار
همان نیزه بر کف نمود استوار
بیت ۵۲
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوى نيك بخت
بیت ۵۳
زهير دلاور سَنان را ز دست
بیفکند و غرّید چون شیر مست
بیت ۵۴
بر آورد ابری دَمان از میان
که بارانْش بودی سر کوفیان
بیت ۵۵
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیفکند بر خاكِ دشت نبرد
بیت ۵۶
سواران بدگوهر شوم بخت
یکی تیرباران بکردند سخت
بیت ۵۷
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
بیت ۵۸
برش از خدنگ سواران بخَست
ز هر حلقهی جوشَنَش خون بجَست
بیت ۵۹
زخون سرخ شد یالِ شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
بیت ۶۰
همی سر فشاندی پرند آورش
نگه کرد از دور چون داورش
بیت ۶۱
به تنهایی او دلش گشت تنگ
ز یاران گزين كرد ده مرد جنگ
بیت ۶۲
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
بیت ۶۳
به همراهشان بندهی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
بیت ۶۴
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیامیختند
بیت ۶۵
چو آن مرد را از میان سپاه
ببُردند نزديك فرخنده شاه
بیت ۶۶
شهنشه چو یال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
بیت ۶۷
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونين رخ پاك او رو نهاد
بیت ۶۸
دَمِ وا پسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
بیت ۶۹
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
بیت ۷۰
جوان گفت کای شاهْ جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بیت ۷۱
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بیت ۷۲
بگفت این و جان داد در پیش شاه
فَری بادش از داور هور و ماه
بیت ۷۳
شهنشه به خونین تنش بنگریست
بدو همچو ابر بهاری گریست
بیت ۷۴
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر بن حسان به خلد برین
بیت ۷۵
نظرات پژوهشی ۰
هنوز نظری ثبت نشده است